مفهــوم بهبــودی در بیماری اعتیاد
مفهــوم بهبــودی در بیماری اعتیاد
اگر آزادی از وابستگی و را بتوان چنین معنا کرد: «آزادی فیزیکی برای انتخاب و تعقیب هدف». هرانسان نسبتاً سالم نیز به همین ترتیب می تواند به عنوان فردی توصیف گردد که:« از لحاظ فیزیکی آزاد است- بدین معنا که نه محبوس است، نه معتاد، نه مجبور، نه نا آگاهانه وادار به انجام کاری است – تا در مورد باورها، نگرشها و ارزشهای خود به صورت منطقی بیاندیشد؛ و آزاد است تا باورها، نگرشها و ارزشهایی را برگزیند که پدید آورنده ارزشمندترین یا رشد دهنده ترین احساسات یا هیجاناتی است که انرژی و مبنعی عاطفی یا انگیزه ای برای عمل، تعقیب و ادامه هدف، و پرداختن به رفتارهایی معین را در اختیار قرار می دهد».
این، همچنین تعریفی از پاکی ( هوشیاری ) یا بهبودی می باشد:
فرد معتاد یا هم ـ وابسته، آزاد نیست
فرد معتاد یا هم ـ وابستهای که در چرخهی اعتیاد گرفتار آمده ، در انتخاب و ادامهی هدف، از آزادی برخوردار نیست.
این به معنای رنج بردن از بیماری، یا اختلالی است که اعتیاد یا هم ـ وابستگی نامیده می شود؛ چه از طریق نیکوتین، مواد شیمیایی اعتیاد آور، رفتارهای جنسی، قمار، اختلال در خوردن، ولخرجی، اعتیاد به کار، بروز نماید و چه از طریق در گیری در یک رابطهی هم وابستگی شدیداً مختل، یا مجموعهای از پیشامدها یا موقعیت شغلی.
قاعده و روش اندیشیدن در انسانهای نسبتاً سالم و فعال -که پدید آورندهی احساسات و هیجاناتی است که انرژی یا انگیزهای برای بروز رفتارها به دست می دهند ، در بیماری اعتیاد و هم ـ وابستگی، اساساً معکوس است.
بیماران معتاد یا هم ـ وابسته به واسطه سرشت و طبیعت بیماری که در سطوح ناخودآگاه درونی و عملا” غریزی، وجود دارد، به انجام عمل، و اقدام به رفتار های معتاد گونه مجبور و وادار می گردند. این رفتارها به نوبهی خود، عقاید کهنه و مبهم، عبث، باورها و نگرشهای منفی نسبت به خود، سایرین و غالباً نسبت به پرودگار عالم را تقویت می کند که از طریق سیستم غدد درون ریز، و به واسطه غده هیپوفیز، رشته و طیف دیگری از احساسات و عواطف نوعا منفی، همچون احساس گناه، شرم، خشم، نفرت، اضطراب، احساس بیهودگی و افسردگی را به وجود می آورد.
این توالی و تسلسل، عواطف هولناک ناخود آگاهی را تقویت می کند که به واسطه مسائل ریشهای هم وابسته پدیـد آمـده اسـت؛ مـاننـد نیـازهـای ارضـاء نشـده وابستگی، ترس از ترک شدن و مفارقت (abandonment)، گرفتاری، سوء استفاده در کلیه اشکال ممکن و اثرات مخرب بر یکپارچگی و انسجام نفس و عزت نفس که نتیجه پرورش در یک خانواده و سیستم فرهنگی مبتنی بر شرم می باشد.
به طور کلی عقاید محوری و اصلی غیر منطقی و ناتوان کننده، از مسائلی محوری سرچشمه می گیرد که بر چهار دسته از ایده ها یا مضامین و درونمایه های شخصی استوار است:
۱- من اساسا انسان بی ارزشی هستم. باید اینطور باشد، در غیر این صورت نمیبایست به این شکل مورد استفاده ، سوء استفاده و شرمندگی قرار می گرفتم.
پرداختن به موضوع سوء استفاده و شرمساری یا سایر حوادث و تجربهها به عنوان مسائل محوری که برای عدهای مسبب مشکلات مادام العمر در قالب انواع اعتیاد و روابط و رفتار های ناسالم و مختل می باشد، مفید و سودمند است. همانگونه که اپیکتتوس می گوید: « اوضاع و شرایط عامل پریشانی و اضطراب انسانها نیست، بلکه نحوهی نگرش انسان به این اوضاع و شرایط، زمینه ساز اضطراب اوست.».
از گفته اپیکتتوس، فرضیه « محوری » کلیه درمانهای شناختی « نوین » شکل می گیرد. به همین ترتیب ممکن است گفته شود که به طور کلی با توجه به غیر قابل پیش بینی بودن رفتار انسان در پاسخ به وقایع، تأثیر سوء استفاده یا شرم بر نوزاد یا کودک، لزوما به درجه شدت رویداد سوء استفاده یا شرم بستگی ندارد.
آنچه روی داده چندان اهمیتی ندارد؛ مهم این است که نوزاد یا کودک در نهایت چگونه می تواند با تعدی ، حادثه یا آسیب وارده مواجه شود و آن را تحمل نماید.سوء استفاده یا شرم با درجاتی خفیف تر می تواند برای عده یی از افراد منجر به مشکلات عمیق مادام العمر گردد.
۲- هرگز کسی مرا آنگونه که هستم نمیپذیرد.
تجربهی شخصی من نشان می دهد که عشق ، پذیرش و حتی تاییدهای بسیار ساده ، مشروط است. من به خودی خود انسان با کفایتی نیستم.
۳- اگر مجبور باشم به دیگران متکی گردم ، نیازهایم هرگز تأمین نخواهد شد.
تجربههای نوزادی و کودکی من ، زمانی که بیش از هر وقت دیگری به دیگران وابسته بودم ، مرا وادار به اتخاذ این دیدگاه می کند که به عنوان یک انسان بالغ نیز ، در یک حالت نیازمندی همیشگی باشم.
۴- بدین ترتیب، این رفتار ـ اعتیاد به نوعی ماده یا یک فرآیند بدون در نظر گرفتن مخرب بودن آن ـ مهمترین رفتار من در زندگی است.
بر من آشکار است که چون فردی بی ارزش و شرمنده هستم، « من یک اشتباه هستم و اشتباه می کنم»؛ چون سایرین هرگز مرا آنگونه که هستم نخواهند پذیرفت؛ پس مهم نیست که چه می کنم ، چون فردی بی کفایتم.
از آنجا که دیگران ـ نخستین سرپرستان و کسانی که بعدها به زندگیام میآیندـ در مورد نیازهای طبیعی من و وابستگیهای سالم فیمابین، کمکی به من نکردند، این رفتار « معتادگونه » مهمترین رفتار من در زندگی است.
زمانیکه این ماده را به بدنم وارد می کنم یا غرق این رفتار یا ارتباط ناسالم می شوم ، نوعی نشئه بیوشیمیایی، عاطفی و تسکینی مشابه آنچه اندورفین داخل بدن فراهم می کند، نصیبم می شود. من از طریق تعدیل احساسات خود به کنترل احساساتم می پردازم یعنی از طریق هیجان، نشاط و شادی یا تشدید آنها، یا از طریق اشباع خود، مصرف آرام بخشها ( تسکین دهندهها)، یا ادامه خیالبافی.
می توان مشاهده کرد که عناصر هیجان ، تسکین یا اشباع و خیالبافی، بسته به نیازهای اصلی ، طبیعـت و خلـق و خو، فرصتها، روش زندگی، راه دسترسی و تسلط و تبحر فرد، در رفتارهای معتادگونه و تجربیات او و عملا در تمام بیماریهای اعتیاد آور و رفتارها و روابط مختل اجباری حضور دارند.
در خود بیماری اعتیاد به مواد مخدر این سه عنصر یا تأثیر، با کوکایین به عنوان یک مادهی مخدر هیجان زا و محرک، با الکل ، آرام بخشهای ملایم و باربیتوراتها به عنوان مسکن و با مواد مخدر توهم زای ملایم یا قوی مانند ماری جوانا، LSD یا مسکالینها که موجب خیالبافی در فرد می شوند ، ارتباط دارد.
هیجان، اشباع یا تسکین و خیالبافی؛ در اعتیاد جنسی، قماربازی اجباری، اختلالات خوردن، ولخرجی اجباری ،workaholism و رفتارها و روابط مختل اجباری دیده میشود.
به طور خلاصه فرد معتاد یا هم وابسته، آزاد نیست چرا که درگیر احساسات یا عواطف محوری و اصلی اجتناب ناپذیری همچون خشم، ترس، ناکامی، شرم، اضطراب و افسردگی است که ناشی از تجربیات مستقیم او در دوره نوزادی یا کودکی، مسائل مرتبط با سوء استفاده، نیازهای تأمین نشده وابستگی، ترس از ترک شدن و مفارقت و شرم فرساینده می باشد.
این احساسات ریشهای یا اصلی ، اساس و پایه یی را تشکیل می دهد که عقاید و باورهای چهارگانه اصلی و مختل، غیر منطقی،خود آگاه و نا خودآگاه از آن نشأت می گیرد. باورهای چهارگانه مذکور ، عناصر شناختی سندرم انکار را که در تمام انواع اعتیاد یا رفتارها و روابط مختل اجباری وجود دارد، به دست می دهد. سندرم انکار پایه اعمال فیزیکی یا رفتارها در تمامی انواع این بیماری است.
همانگونه که گفته شد بیمار معتاد، درگیر ماده یا فرآیند یا رفتاری می گردد که احساس خوبی به وی می بخشد ، مایه تسکین اوست، نوعی نشئه است و از طریق ایجاد تغییر در ماهیت و فعالیت ناقلین شیمیایی در مغز neurotransmitters منجر به تغییر احساسات یا عواطف می شود.
می توان گفت که اعتیاد به خودی خود ( یا نتیجه )تلاشهای مکرر برای افزایش فعالیت ناقلین شیمیایی در مغز است. سرانجام « خیار » تبدیل به « خیارشور » می گردد.